دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز
دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز
مطلب خود را باجمله ای از دیلی میل که روی جلد این کتاب نوشته شده است آغاز می کنم «کتابی که نمی توانید زمین بگذارید.» جوجو مویز نویسندة نام آشنا در سال 2012 این کتاب را ارایه کرد که در آن سال تبدیل به پرفروش ترین کتاب سال شد.
داستان این کتاب دربارة دو زن است منتها با بازده زمانی صد ساله، در واقع در دو عصری متفاوت زندگی می کنند، اما ویژگی هایی تقریبا مشابه دارند. یکی از آنها سوفی نام دارد، او در فرانسه زندگی می کند فرانسه ای که در اشغال آلمان نازی است او یک رستوران خانگی دارد و سربازان آلمانی او را مجبور می کنند تا از آنها پذیرایی کند اما مقاومت سوفی بیش از اینهاست. سوفی در نبود همسرش ادوارد که به جنگ رفته، اما مشخص نیست که اسیر شده یا مرده، مجبور است از خانواده اش در مقابل نازی ها محافظت کند.ادوارد که نقاشی چیره دست است از سوفی تصویری کشیده است که بر دیوار زده شده ، نازی ها آرزوی داشتن آن نقاشی و حتی خود سوفی را در سر می پرورانند.اما زن دوم لیو نام دارد که در لندن زندگی می کند . همسر لیو قبل از مرگش یک تابلو نقاشی به او هدیه می دهد که در آن نمایی از یک زن است که یک قرن پیشتر می زیسته است و در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است و....
قطعه ای از کتاب
منو کشید طرف خودش و محکم منو بوسید، لباش رو لبام بود، دستای بزرگش منو سفت گرفته بودن، بهش چسبیده بودم. منم بغلش کردم و چشمای پر از اشکم را بستم و تو بغلش نفس کشیدم، با همه ی وجودم عطر تنشو بو کشیدم. انگار میخواستم آخرین لحظه ی بودنش رو برای تمام نبودنش ثبت کنم. انگار می دونستم که برای همیشه داره میره.
بعد فهمیدم که همونجا میمیرم و در حقیقت دیگه واقعاً برام مهم نبود. همهی بدنم از درد گُر گرفته بود، پوستم از تب تیر میکشید، مفصلهام درد میکردن، و سرم سنگین بود. پارچهی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، بهسختی میتونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچهی سرکش، گرفت و هل داد بیرون. اینقدر لاغر و سبک شده بودم که تقریباً راحت پرت شدم.
صبح مهآلودی بود، ولی از همون فاصله میتونستم یه حفاظ سیمخاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» میدونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همونجا بمونم و بعد بهطرف کیوسک نگهبانی رفت. اونجا با هم صحبت کردن، بعد یکیشون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اون طرف ردیفی از آلونکهای کارخونه بود. یه جای متروک بود با حالوهوای بدبختی که پوچی ازش میبارید. تو دو گوشه، دو برج دیدهبانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلاً جای نگرانی نبود. میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه.
- توضیحات
- بازدید: 745
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان