امروز را بهترین زندگی کن
امروز را بهترین زندگی کن - 5.0 out of
5
based on
1 vote
امروز را بهترین زندگی کن
بعد از دعوای اخیری که با همسرش داشت به شدت عصبی و سرخورده بود. با یاد آوری حرف هایی که موقع دعوا زده بود و شنیده بود تنها دلش یک چیز می خواست پایان این زندگی. فقط یک کلمه در ذهنش رژه می رفت. طلاق طلاق طلاق...

چند ماهی از ازدواجشان نمی گذشت. لحظه های خوب داشتند اما لحظه های تلخ هم بسیار. بیشتر به خاطر لجبازی و گاها سر رفت و آمد های کم و زیاد با خانواده ها. زیبا دلش می خواست تنها هفته ای یک بار به خانه پدر و مادر همسرش برود. در نتیجه این را برای خانه خودشان هم پذیرفته بود. اما محمد جور دیگری تربیت شده بود. او می خواست که هفته ای دو سه بار حتی بیشتر به پدر و مادرش که خانه شان نزدیک بود سر بزنند و این ها مواد اولیه لازم برای سر گرفتن خیلی از جنجال ها بود.
زیبا دلش می خواست محمد هرکاری را که او برای خانه انجام می دهد، مثل تمیز کردن خانه و غذا پختن و... ببیند و تشکر کند اما محمد گاهی فراموش می کرد. و وقتی زیبا یادآوری می نمود او می گفت مگر تو از من تشکر میکنی و دوباره دعوا.

محمد دوست داشت زیبا چادر سرش کند اما زیبا با آنکه بارها تلاش کرده بود اما نتوانسته بود کاملا به چادر عادت کند و گاهی دلش می خواست تیپ خودش را داشته باشد و باز هم دعوا. بعضی دعواه ها هم که صرفا تنیجه تلافی رفتارهای قبلی طرف مقابل و لجبازی بود و باز هم دعوا.
زیبا با این که دیده بود هربار سعی می کند تنها به محمد بیشتر احترام بگذارد، از او هم محبت و توجه بیشتری می گیرد گاهی نمی توانست هنگام ناراحتی خودش را کنترل کند.

محمد هم با آن که دیده بود وقتی رفتار آرامش بخش و حاکی از محبتی با زیبا دارد او بیشتر به حرف هایش گوش می دهد اما او هم موقع خشم فراموش می کرد، برای نکات کوچکی که ناراحتش می کند زیبا را سرزنش نکند و از لحاظ شخصیتی او را زیر سوال نبرد. او هم موقع خشم گاهی فراموشش می شد که برای همسرش امن باشد.
امن بودن یعنی زیبا احساس کند در کنار محمد نیاز نیست نگران چیزی یا کسی باشد و او به قدر کافی هوایش را دارد.
چیز زیادی نبود، محمد تنها احترام و محبت می خواست و زیبا امنیت روانی و محبت. اما ...

زیبا تصمیمش را گرفته بود. چشم روی هم گذاشت تا روز های پیش رویش را ترسیم کند. روزهای دادگاه و کشمکش و طلاق. توضیح به خانواده ها. آن لحظه عصبانی بود اما می دانست دلش برای محمد تنگ هم می شود. یاد روز های مجردی اش افتاد. این روزها زیاد خودش را سرزنش می کرد که چرا قدر خوشی آن روزها را ندانسته. دلش می خواست فرد مورد علاقه اش را پیدا کند و ازدواج کند. آرزوی عروس شدن مثل هر دختری. و قشنگ تصور کردن مشکلات زناشویی و راحت دیدن آن ها. یادش آمد چقدر دوست داشت که زودتر با محمد ازدواج کند.
الان همه چیز برایش ناراحت کننده بود دیگر. از خودش دلخور بود.
چند قدم به آینده رفت. روزهای پس از طلاقش را نگاهی کرد. اول احساس آزادی کرد. اینکه خودش کار می کند و درآمد دارد. اینکه هرطور دلش بخواهد لباس می پوشد. بعد فکر کرد خوب شاید در خانواده اش خوب نباشد یک زن مطلقه هرجور دلش خواست لباس بپوشد. یعنی آنجا هم باز محدودیت. حتی شاید بیشتر از قبل. حالا یک مطلقه بود و... امان از فامیل فضول. آن ها گاه گاه با دخالت هایشان آزارش می دادند. خواستگار های زن مرده و زن طلاق داده ی معرفی شده از در و دیوار...در خانه پدر و مادرش دیگر مثل قبل احساس راحتی نمی کرد و دلش برای استقلالی که داشت تنگ شد.
این ها همه در ذهنش رژه می رفت. ناگهان با خودش گفت کاش جدا نشده بودم. محمد آن قدر ها هم بد نبود. می توانستم اوضاع را بهتر کنم. این عجله برای طلاق را مثل آن عجله برای ازدواج دید.

یادش آمد محمد همیشه مراقبش هست. وقتی با آرامش و محبت از او چیزی بخواهد نه نمی گوید. درست است که همیشه تشکر نمیکند یا گل نمی خرد ولی همیشه حواسش به او هست.
قلبش آرام تر شده بود. از روی تختی که برای گریه رویش افتاده بود بلند شد. موهایش را مرتب کرد و به هال رفت. محمد ناراحت روی مبل نشسته بود دستش روی پیشانیش بود. آرام جلو رفت و در آغوشش گرفت.
- توضیحات
- بازدید: 383
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان