پسرجوان و پتوی گم شده
پسرجوان و پتوی گم شده
روزی روزگاری در سرزمین های دور، غول بسیار بزرگی در شهر زندگی میکرد. فصل زمستان بود و هوا بسیار سرد شده بود. پادشاده تصمیم گرفت که شرایط را برای غول سخت کند، تا باعث شود او از شهر برود پس اعلام کرد که هرکسی پتوی غول را برای من بیاورد، یک کیسه طلا به او می دهم. اهالی شهر بسیار از غول میترسیدند ولی پسر جوانی تصمیم گرفت که به غاری که غول در آن زندگی میکند، برود و پتو را بردارد. شب که شد، پسر جوان یواشکی وارد غار شد و پتو را برداشت و برای پادشاده برد.
پادشاده از او تشکر کرد و یک کیسه طلا به او هدیه داد. فردا صبح وقتی غول از خواب بیدار شد و فهمید که پتویش گم شده، بسیار عصبی شد و به شهر امد و خانه های مردم را خراب کرد. مردم شهر پیش پادشاده رفتند و از این وضعیت شکایت کردند. پادشاه هم اعلام کرد که هرکسی غول را داخل قفس زندانی کند، اجازه می دهم که با دخترم ازدواج کند. پسر جوان خبر را شنید و تصمیم گرفت که دوباره پیش غول برود. پسر جوان شنل بلندی پوشید و یک عصا در دست گرفت و به غار رفت. غول با دیدن پسر فریاد زد و گفت: چرا بدون اجازه وارد خانه من شدی؟
پسر جوان گفت: چند شب پیش شخصی به خانه من امد و پتویم را دزدید و الان هم شنیدم که پتوی شما هم دزدیده شده، من دزد را میشناسم باید با کمک هم قفس بزرگی درست کنیم و او را زندانی کنیم. غول هم قبول کرد و با کمک پسر جوان قفس بزرگی درست کردند. وقتی قفس اماده شد، پسر جوان به غول گفت: شخصی که پتو های ما را دزدیده، بسیار بزرگ است. بهتر است قبل اینکه او را پیدا کنیم، قفس را امتحان کنیم شاید قفس اندازه او نباشد. غول هم قبول کرد و وارد قفس شد و پسر سریع در قفس را قفل کرد و غول را زندانی کرد و او را پیش پادشاه برد. پادشاه بسیار خوشحال شد و بعد از مدتی پسر جوان با دختر پادشاه ازدواج کردند و سال ها با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
- توضیحات
- بازدید: 530
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان