قصه های من و خواهرم | قصه های جذاب و کودکانه
قصه های من و خواهرم (3)
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. من پرنا هستم و میخام یک ماجرای دیگه از خودم و خواهرم براتون تعریف کنم ، البته این داستان در مورد خودمه . ماجرا از اینجا شروع شد که تابستون شروع شده بود و من عاشق دورچرخه سواری بودم ولی هنوز دوچرخه نداشتم اما بابام بهم قول داده بود، همین تابستون برام دوچرخه بخره و من هروز منتظر بودم که بابام با دورچرخه به خونه برگرده و بلاخره به ارزوم رسیدم و بابام برام یک دورچه آبی رنگ خرید .
هرروز صبح به حیاط میرفتم ولی فقط دوچرخه ام رو تمیز میکردم چون هنوز بلد نبودم دو چرخه سواری کنم . یک عصر پنجشنبه که بابام خونه بود ، قرار شد با هم توی حیاط بریم و با کمکش دوچرخه سواری یاد بگیرم . من از ذوقم از ظهر توی حیاط بودم و منتظر بابام نشستم ولی نتونستم زیاد صبر کنم و سوار دوچرخه شدم ولی تا سوار شدم ، زمین خوردم و پایم زخم شد.
برای بار دوم سوار دوچرخه شدم و باز به زمین خوردم ولی ناامید نشدم . یادمه بابام بهم میگفت: خواستن ، توانستن است و برای رسیدن به هدفت باید خیلی تلاش کنی و اگه بار اول شکست خوردی باز هم تلاش کن و من هربار که با دورچه به زمین میخوردم باز بلند میشدم و هربار مسافت بیشتری با دوچرخه طی میکردم و بلاخره بعد از چند ساعت ، زمین خوردن ، دوچرخه سواری یاد گرفتم . درنا که تازه به حیاط اومده بود با صدای بلند فریاد و گفت : کی بهت یاد داده دوچرخه سواری کنی ؟ و بعد بابام رو صدا زد . بابام با عجله به حیاط اومد و وقتی منو دید که دوچرخه سواری میکنم با خوشحالی به سمتم دوید و منو بغل کرد و بهم گفت: ببخشید که نتونستم کمکت کنم ولی بهت افتخار میکنم که تونستی به تنهایی دوچرخه سواری یاد بگیری به قول معروف خواستن ، توانستن است ، حالا هم بیا باهم به خانه برویم تا دست و پاهاتو که زخمی کردی، چسب بزنم . تا یک داستان دیگه از من و خواهرم خدانگهدار.
مطالب مرتبط:
- توضیحات
- بازدید: 2192
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان