ماجرای شاهزاده و جادوگر - 3.7 out of 5 based on 20 votes

ماجرای شاهزاده و جادوگر

روزی روزگاری شاهزاده خانم شهر پریان قرار بود که با پادشاه سرزمین های دور دست ازدواج کند. شاهزاده خانم هیچوقت پادشاه را از نزدیک ندیده بود. یک روز تصمیم گرفت که با خدمتکارش برای دیدن پادشاه به قصر بروند ولی قبل از رفتن، مادرش به او دستمالی داد و گفت: این دستمال جادویی است و تو را از دست جادوگران در امان نگه می دارد. شاهزاده از مادرش خداحافظی کرد و به سمت قصر حرکت کردند. ولی متاسفانه خدمتکار او یک جادوگر بود و خودش را شبیه انسان ها کرده بود و شاهزاده خانم این موضوع را نمی دانست.

 

ماجرای شاهزاده و جادوگر

در مسیر شاهزاده خانم از خدمتکارش خواست تا کنار رودخانه ای توقف کنند تا کمی اب بخورد. هنگامی که کنار رودخانه اب میخورد، دستمال از جیبش افتاد. خدمتکار تا متوجه شد دستمال از جیب شاهراده افتاده و دیگر قدرتی ندارد، شاهزاده خانم را زندانی کرد و به او گفت: اگر به کسی در این مورد حرفی بزنی، خانواده ات را به سنگ تبدیل میکنم و سوار کالسکه شد و به قصر رفت. پسر غاز فروشی که اطراف رودخانه زندگی میکرد، دختر زیبایی را دید که دست و پایش بسته شده پس او را نجات داد و به خانه اش برد ولی پسر نمی دانست که او شاهزاده واقعی است. جادوگر وقتی به قصر رسید خود را به عنوان شاهزاده به پادشاه معرفی کرد. جادوگر از ترس اینکه اهالی شهر او را بشناسند به پادشاه گفت: تا قبل از مراسم عروسی کسی نباید من را ببیند. پادشاه هم قبول کرد. چند روز بعد پادشاه اعلامیه بزرگی را در میدان شهر نصب کرد و همه اهالی شهر را به مراسم عروسی دعوت کرد.

 

ماجرای شاهزاده و جادوگر

پسرغاز فروش هم اعلامیه را دید و شب که به خانه رفت و مشغول شام خوردن در کنار دختر بود به او گفت: امروز در میدان شهر اعلامیه ای را دیدم که پادشاه همه اهالی شهر را برای عروسی دعوت کرده بود. اگه دوست داشته باشی همراه من به مراسم بیا. شاهزاده خانم بسیار ناراحت شد و گریه کرد. پسر بسیار تعجب کرد و از او علتش را پرسید و شاهراده خانم تمام ماجرا را به او گفت. پسر غاز فروش هم حرف او را قبول کرد و تصمیم گرفت کمکش کند. فردا صبح پیش پادشاه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد وگفت: چگونه حرف خودت را ثابت میکنی؟ پسر گفت: این دستمال جادویی را کنار رودخانه ایی که جادوگر، شاهزاده را زندانی کرده بود، پیدا کردم. اگر شاهزاده خانم شما جادوگر باشد، حتما از دستمال می ترسد. پادشاه به اتاق شاهزاده رفت و به او گفت: من بسیار نگران تو هستم و دوست ندارم کسی به تو اسیب بزند لطفا این دستمال جادویی را بگیر ولی جادوگر با دیدن دستمال، چهره خود را تغیر داد و به کلاغ سیاهی تبدیل شد و فرار کرد. پادشاه هم به دنبال شاهزاده واقعی رفت و او را به قصر اورد. بعد از مدتی انها با هم ازدواج کردند.

 

ماجرای شاهزاده و جادوگر

3.725 1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 3.73 (20 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال

مطالب مشابه

هتل آدم و حوا آنتالیا

تور کیش 3 شب و 4 روز

تور استانبول 2 شب و 3 روز ویژه شهریور 94

هتل و اسپای کلارک گرینز - ایرپورت ریزورت هند

دریافت تورهای لحظه آخری و نرخ ویژه از طریق تلگرام

آب و هوای مالزی