ماجرای خرس تنبل و خرچنگ ها
ماجرای خرس تنبل و خرچنگ ها
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات مختلفی زندگی می کردند. حیوانات قوی تر، حیوانات ضعیف تر را شکار می کردند. درجنگل خرس بزرگ و قهوه ای رنگی در غار کوچکی زندگی می کرد. او تنها بود و دوستی نداشت. خرس تنبل داستان ما همیشه یک جا می خوابید و اصلا دنبال غذا نمی رفت و از باقی مانده غذای حیوانات دیگر می خورد و از این کار لذت می برد.
او همیشه منتظر می ماند تا حیوانات دیگر به شکار بروند وقتی که غذای خود را می خوردند و می رفتند، خرس تنبل باقی مانده غذای آنها را می خورد و دوباره به غار می رفت و می خوابید. چند روزی بود که خرس تنبل اطراف غار غذایی پیدا نکرده بود و خیلی گرسنه بود. تصمیم گرفت برای پیدا کردن غذا، از غار بیرون بیاید و اطراف را بگردد. بعد از چند ساعت گشتن، خسته شد و به خودش گفت: الان چند ساعتی است که دنبال غذا هستم و از غار خیلی دور شدم، بهتره تا شب نشده به خانه برگردم. شاید دیگر نتوانم غذایی پیدا کنم و مجبور شوم میوه و سبزیجات بخوردم ولی با خوردن میوه که سیر نمی شوم. شاید جلوتر بتواتم حداقل کندوی عسل پیدا کنم و به راه خود ادامه داد.
هوا تقریبا تاریک شده بود وخرس تنبل از پیدا کردن غذا ناامید شد و روی تخته سنگ بزرگ کنار رودخانه نشست و به خرچنگ هایی که درون اب بودند، نگاه کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و پاهایش را داخل اب رودخانه کرد و تکان داد. خرچنگ ها فکر کردند که یک غذای خوشمزه منتظر انهاست و به پای خرس تنبل حمله کردند و آن را گاز گرفتند و خرس پای خودش را از اب دراورد و خرچنگ ها روی صخره افتادند و او شروع به خوردن آنها کرد و با خودش گفت: کاش از اول کمی فکر می کردم که چگونه می شود غذا بدست اورد و این همه گرسنگی را تحمل نمی کردم. از اون روز به بعد خرس تصمیم گرفت که به شکار برود. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 894
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان