قدرت بازو | قصه های جذاب برای کودکان
قدرت بازو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در دهکده کوچک و زیبایی، اهالی مهربان و باصفایی زندگی میکردند. مردمان دهکده همیشه به هم کمک میکردند به جز یکی از اهالی دهکده که اسمش پیتر بود. او خیلی قوی بود ولی به کسی کمک نمیکرد. مادر پیتر از دست او ناراحت بود چون رفتار بدی با اهالی دهکده داشت و همیشه به پسرش میگفت: چون قوی هستی به این معنا نیست که همه کاری رو میتونی انجام بدهی .گاهی برای بلند کردن چیزی لازم به زور بازو نیست ولی پیتر به حرف مادرش گوش نمیکرد .
یک روز صبح که پیتر از خواب بیدار شد. مادرش پیتر را صدا زد و گفت: من حالم خوب نیست لطفا دکتر را خبر کن. پیتر سریع پیش دکتر رفت و از او خواهش کرد که همراهش به خانه بیاید .دکتر گفت: من به خاطر مادرت به خونتون میام و پیتر از شنیدن این حرف خجالت کشید . وقتی دکتر، مادر پیتر رو معاینه کرد، برای او دارو تجویز کرد و گفت: طبق دستور العمل، داروها رو استفاده کنید و رفت.
پیتر نسخه را خواند ولی متوجه نشد ، وقتی عدد شش را روی نسخه دید گفت : حتما باید داروها ساعت شش خورده شوند و طبق دستور دکتر تا چند روز این داروها رو راس ساعت شش عصر به مادرش میداد ولی حال مادرش بهتر نشد .پیتر واقعا گیج شده بود و سریع پیش دکتر رفت . وقتی برای دکتر توضیح داد که چطوری داروها را به مادرش میداده ، دکتر عصبی شد و گفت: من که توی نسخه کامل نوشته بودم باید چطوری مصرف شوند .پیتر سرش رو پایین انداخت و گفت: چون به مدرسه نرفتم ، سواد ندارم .دکتر گفت: باید همون روز به من میگفتی.
اگه داروها اشتباه مصرف شوند ممکن است باعث مرگ شود و طریقه مصرف دارو را به پیتر گفت . وقتی داروها طبق دستور دکتر مصرف شدند .بعد از چند روزحال مادرش خوب شد .پیتر بعد از اون ماجرا فهمید قدرت فقط در بازو نیست و با اینکه خیلی قوی بود اگه دکتر بهش کمک نمیکرد ، حال مادرش خوب نمیشد و از اهالی دهکده به خاطر رفتارهای زشتش عذرخواهی کردو تصمیم گرفت ادم خوبی بشه و همیشه به بقیه کمک کنه. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 531
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان