زنگ طلایی

روزی روزگاری در سرزمینهای افسانه ای و دور دست، کلیسای بزرگ و زیبایی وجود داشت، این کلیسا زنگ طلایی و گرانقیمتی بالای دیوارهای خود نصب کرده بود. روزی دزدی تصمیم گرفت که این زنگ قیمتی را دزدیده و بفروشد. بعد از اینکه به سختی از دیوارهای کلیسا بالا رفت و زنگ را جدا کرد به سمت جنگل فرار کرد. زنگ سنگین بود و دزد از حمل زنگ خسته شد. زنگ را روی زمین گذاشت تا استراحت کند. ببری که در آن جنگل زندگی میکرد، دزد را دید و به او حمله کرد. دزد زخمی شد و زنگ را رها کرد و فرار کرد.

 

زنگ طلایی

زنگ طلایی

بعد از مدتی میمونهای بازیگوش جنگل، زنگ را دیدند و شروع به بازی با زنگ کردند. زنگ را بالا و پایین می انداختند و صدای زنگ مرتب بلند میشد. مردمی که کنار جنگل زندگی می کردند، صدای زنگ را شنیدند. صدای زنگ روز ها و شبها از میان جنگل شنیده میشد. مردم شروع به داستان پردازی راجع به صدا کردند و بهم دیگر می گفتند که این صدای جانور ترسناکی است که درون جنگل زندگی میکند. این شایعات سرتاسر شهر پخش شد و مردم از ترس جانور ترسناک خیالی از شهر فرار کردند. دختر شجاعی که در شهر زندگی می کرد، تصمیم گرفت به داخل جنگل برود و با جانور روبرو شود.

وقتی به محل بازی میمون ها با زنگ رسید، متوجه علت صدایی که باعث ترسیدن همه شده بود، گشت. پس به شهر و نزد پادشاه رفت و به او گفت: من میتوانم در ازای پول، جانور ترسناک را برای همیشه از جنگل بیرون کنم. پادشاه که مرد مهربان و دلسوزی بود، حرف دختر را قبول کرد و به او یک کیسه سکه طلا داد. دختر برای چند روز به جمع کردن انواع میوه ها پرداخت و بعد با گاری بزرگی سبدهای میوه را به جنگل و پیش میمونهای بازیگوش برد. میمونها با دیدن میوه ها زنگ را رها کردند و با خوشحالی به سمت میوه ها دویدند. دخترک زنگ را برداشت و پنهان کرد و با سکه هایی که پادشاه به او داده بود تا سالها به خوبی زندگی کرد.

 

زنگ طلایی

زنگ طلایی

1 1 1 1 1 1 1 1 1 1 Rating 0.00 (0 Votes)
افزودن نظر
  • هیچ نظری یافت نشد.
قدرت گرفته از کومنتو فارسی جوملا نال