حیوانات مزرعه | قصه های کودکانه جذاب
حیوانات مزرعه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک روستای زیبا و کوچک، کشاورز مهربونی زندگی می کرد. کشاورز بسیار زحمت کش بود و در اصطبل خود حیوانات زیادی داشت و هر روز صبح غذای تازه به انها می داد. ولی حیوانات اصطبل هرروز با هم دعوا می کردند و هر کدام از حیوانات مزرعه فکر میکردند که از بقیه بهتر هستند. مرغ می گفت: من هرروز تخم می گذارم و کشاورز با فروش تخم مرغ های من پول در می اورد. الاغ میگفت: کشاورز هرروز صبح سوار من میشود تا به روستا برود و تخم مرغ ها رو بفروشد. اگر من نباشم چطوری می خواهد این همه راه به روستا برود؟ سگ نگهبان می گفت: من تمام روز مراقب شما هستم اگه من نباشم، روباه به شما حمله می کند.
یک شب که کشاورز و حیوانات مزرعه خوابیده بودند، سگ نگهبان صدایی شنید و از دور دید که یک نفر وارد خانه کشاورز شد. سگ با سرعت به سمت استبل دوید و بلند فریاد زد و گفت: یک نفر از پنجره وارد خانه کشاورز شد، حالا باید چکار کنیم؟ همه حیوانات ترسیده بوند. مرغ گفت: تو سگ نگهبان هستی، برو او را بگیر. سگ گفت: من فقط بلد هستم روباه بگیرم.
بهتر است، زودتر یک فکری کنیم. الاغ گفت: من یک نقشه دارم. اول سگ پشت پنجره پارس می کند وقتی دزد ترسید و از خانه خارج شد، من به شکمش ضربه میزنم تا به زمین بیافتد، بعد مرغ با نوکش به او ضربه بزند. همه حیوانات موافقت کردند و دقیقا همون کاری که الاغ گفته بود را انجام دادند و توانستند دزد را گیر بندازند. کشاورز از سر و صدای حیوانات بیدار شد و با عجله به بیرون رفت و مردی را دید که روی زمین افتاده و سگ پای او را گرفته که فرار نکند. کشاورز بسیار خوشحال شد و از همه حیوانات تشکر کرد. از اون روز به بعد حیوانات با همدیگه مهربانتر بودند و متوجه شدند همه آنها از طریقی به کشاورز کمک می کنند و باید به کاری که بقیه حیوانات انجام می دهند، احترام بگذارند. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 28068
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان