معرفی کتاب
سیاوش شاهنامه
در داستان های باستانی ایران و شاهنامه فردوسی پسر کیکاووس، پادشاه کیانی، و پدر کیخسرو است. به روایت شاهنامه مادر سیاوش از توران زمین بود. هنگامی که سیاوش زاده شد. او را به رستم سپردند تا با آیین پهلوانان و شاهان پرورش یابد. پس از آنکه سیاوش جوانی برومند شد، رستم او را نزدیک کیکاووس فرستاد. سودابه، زن زیبای کیکاووس و نامادری سیاوش، با دیدن سیاوش به او دل باخت. سیاوش اندیشه ناپاک سودابه را در یافت و او را از خود راند. چون سیاوش با خواست او تن نداد سودابه خشمگین شد و سیاوش را به ناپاکی متهم کرد. کیکاووس سخن سودابه را باور کرد.
بی گناهی سیاوش
سیاوش برای آنکه بی گناهیش را ثابت کند، حاضر شد از میان آتشی بزرگ بگذرد. او از آتش گذشت و سالم و سرفراز بیرون آمد و همگان در یافتن که سیاوش بی گناه است. کیکاووس بر سودابه خشم گرفت و به گناه دروغ گفتن خواست او را بکشد. اما به درخواست سیاوش از گناه او در گذشت. در این میان خبر رسید که سپاه توران به سپهسالاری گرسیوز، برادر افراسیاب، به ایران تاخته است. سیاوش برای دور شدن از سودابه به همراهی رستم بع جنگ با تورانیان رفت و آنها را از خاک ایران بیرون راند. آنگاه به کیکاووس نامه نوشت و اجازه خواست که به خاک توران حمله کند.
تعبیر خواب افراسیاب
افراسیاب پادشاه توران، در خواب دیده بود که با دست پهلوانی ایرانی کشته می شود. خواب او را چنین تعبیر کردند که اگر به جنگ با ایرانیان ادامه دهد، کشته خواهد شد. از این رو افراسیاب گوهر های فراوان نزد سیاوش فرستاد و پیشنهاد صلح کرد. سیاوش به راهنمایی رستم، صد تن از پهلوانان تورانی را به گروگان گرفت. و پیشنهاد صلح را پذیرفت. هنگامی که کیکاووس از پیشنهاد صلح سیاوش با افراسیاب آگاه شد، نامه ای به سیاوش نوشت، او را سرزنش کرد و فرمان با ادامه جنگ داد. سیاوش پیمان شکنی را ناجوانمردی شمرد. از ادامه جنگ با افراسیاب خودداری کرد و گروگان ها و گوهر های افراسیاب را پس فرستاد. پس از آن افراسیاب با راهنمایی سپهسالارش، پیران ویسه، نامه ای به سیاوش نوشت و او را نزد خود خواند. سیاوش دعوت او را پذیرفت، با توران رفت و در آنجا ماندگار شد. و فرنگیس دختر افراسیاب را به همسری گرفت.
توطئه گرسیوز علیه سیاوش
افراسیاب فرمانروایی بخشی از توران زمین را به سیاوش سپرد. سیاوش در آنجا شهری زیبا و بزرگ ساخت و آن را سیاوش گرد نامید. افراسیاب چون از آبادانی و زیبایی سیاوش گرد خبر دار شد. گرسیوز را با هدایای بسیار به آن شهر نزد سیاوش و فرنگیس فرستاد. گرسیوز از دیدن شکوه زندگی بر او حسد برد و کین او را به دل گرفت و کوشید با فریب افراسیاب دل او را به سیاوش تیره کند. گرسیوز در این کار کامیاب شد و سرانجام افراسیاب سپاهی را برای جنگ با سیاوش روانه کرد. فرنگیس از این رویداد بیم ناک شد و به سیاوش پیشنهاد کرد از توران زمین بگریزد. اما سیاوش نپذیرفت و به به فرنگیس که باردار بود، گفت که فرزندشان را پس از زادن کیخسرو بنامد.
کشته شدن سیاوش
هنگامی که سپاه افراسیاب به نزدیکی سیاوش گرد رسید سیاوش از دورویی گرسیوز آگاه شد. خواست افراسیاب را از بد اندیشی گرسیوز آگاه کند اما گرسیوز مانع آن شد. دو سپاه به یکدیگر تاختند اما سیاوش دست با شمشیر نبرد. سپاهیان افراسیاب او را با نیزه زخمی کردند و از اسب بر زمین افکندند. آنگاه یکی از سرداران تورانی سیاوش را بر زمین افکند و سرش را بر لب تشتی زرین از تن جدا کرد. کشته شدن سیاوش سبب جنگ های بسیار میان ایران و توران شد.
در سوگ سیاوش
از آن پس گریستن بر مرگ سیاوش به صورت آیین هایی همراه با دسته های سوگواران و نیز همراه با نماد ها و نشانه های کهن در شهر ها و روستا ها ایران رایج شد که تا اوایل ورود اسلام با ایران دوام داشت. بررسی های تاریخی نشان می دهد که آیین سوگ سیاوش(سیاوشان) در آسیای میانه دست کم از دوره هخامنشیان برگزار می شده است. در پنجکند ( شهری باستانی در تاجیکستان) دیوار نگاره ای کشف شده است که تصویر هایی از سوگواری زنان بر پیکر سیاوش بر آن دیده می شود.
برخی از پژوهشگران پیشینه تعزیه و آیین های مذهبی -نمایشی ایران را به پیس از اسلام، به ویژه آیین سوگ سیاوش، نسبت می دهند. نخل گردانی را نیز از ایین های سوگ سیاوش دانسته اند. پر سیاوش گیاهی از نوع سرخس است که رویش آن را به به شهادت آرمانی سیاوش نسبت داده و گفته اند هنگامی که سر سیاوش را در تشت طلا بریدند قطره ای از خون او بر خاک چکید و این گیاه از ان رویید . سووشون، رمان مشهور سیمین دانشور، نیز از ایین مرگ سیاوش مایه گرفته است.
کتاب سرچشمه دن براون؛ در جستجوی منشا پیدایش هستی
اگر به دنبال کتاب های معمایی و جنجالی هستید، حتما رمان های دن براون را بخوانید. یکی از کتاب های پیشنهادی ما، کتاب سرچشمه می باشد که یکی دیگر از سری داستانهای پروفسور لنگدان و چالشهای پررمزوراز اوست. با من همراه باشید تا با کتاب سرچشمه آشنا شوید.
معرفی کتاب
موضوع این رمان در مورد ادموند کِرْش، نابغۀ دنیای هوش مصنوعی و آیتی است که کشف بزرگی انجام داده است. او برای اعلام نتایج مطالعاتش کنفرانسی در موزۀ گوگِنهایم برگزار کرده است. او از یکی از دوستانش به نام پروفسور لنگدان دعوت کرد تا در کنفرانسش شرکت کند. در ادامه داستان می خوانید که ادموند قبل از برگزاری کنفرانس، سراغ سه عالم برجستۀ دینی یهودی، مسلمان و مسیحی می رود. او میخواهد قبل از اعلام نتایج مطالعات و کشفیاتش، نتیجه را با آنها در میان بگذارد. اما آنها بیان کشفیات ادموند کرش را در تضاد کامل با ادیان می دانند. اتفاق وحشتناکی در روز کنفرانس می افتند و ادموند به قتل می رسد. پروفسور لنگدان که شاهد قتل دوست عزیز و نزدیکش بوده است، پس از مرگ ادموند تلاش می کند تا راز و دلیل قتل او را کشف کند. به علاوه رئیس موزه گوگِنهایم که قرار است ملکۀ آینده اسپانیا باشد، از دوستان نزدیک ادموند بوده است. او با کمک لنگدان سعی میکند از طرفی خود را از شرّ نگهبانان دربار خلاص کند و از معمای قتل ادموند کرش را حل کند.
دربارۀ دن براون
دَن براون (Dan Brown) در ۲۲ ژوئن ۱۹۶۴ در نیوهمپشایر آمریکا متولد شد. او در سال ۱۹۹۸ و با انتشار کتاب «دژ دیجیتالی»، خود را به طور رسمی بهعنوان نویسنده در آمریکا مطرح کرد. یکی از جنجالی ترین اثر های او، کتاب فرشتگان و شیاطین است که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد. از مهمترین اثرِ این نویسنده «رمز داوینچی» است.
تا به امروز، هفت کتاب از دن براون منتشر شده است. کتابهای او بهترتیب عبارتاند از:
• قلعه دیجیتالی (۱۹۹۸)؛
• فرشتگان و شیاطین(۲۰۰۰)؛
• نقطه فریب (۲۰۰۱)؛
• رمز داوینچی (۲۰۰۳)؛
• نماد گمشده (۲۰۰۹)؛
• دوزخ (۲۰۱۳)؛
• سرچشمه (منشا) (۲۰۱۷).
موضوعاتی که بیشتر دن براون درباره آن پرداخته است شامل تقابل مذهب و علم، انجمنهای زیرزمینی، نمادهای باستانی و عقاید افراطی می باشد. هم چنین سه کتاب از این نویسنده تبدیل به فیلم شدهاند: فرشتگان و شیاطین، رمز داوینچی و دوزخ.
قسمتی از کتاب سرچشمه
«ما مردمانی هستیم که فنّاوری را به سرحد کمال رشد دادهایم و ذهنمان هم به غایت تکامل خود رسیده. ما دیگر قصۀ آهنگری را که زیر آتشفشان کار میکند یا آن خدایانی که جزرومد را میسازند باور نداریم. ما مانند نیاکانمان نیستیم.»
لنگدون که داشت بهآرامی با صدای توی سالن، حرفهای خودش را زمزمه میکرد، بهآرامی گفت: «شاید هم باشیم!» صدای بلند او در سالن طنین افکند: «شاید هم باشیم! ما خودمان را انسان مدرن خردمند میدانیم ولی هنوز نوع بشر گرفتار سلطۀ بیچونوچرای خرافه و باورهای کهن است. باور به معجزه، زنده شدن مردگان، تولد از زهدان یک باکره، خدایان خشمگینی که انسان را دچار طاعون و سیل میکنند، وعدههای مقدسی که در آسمانها محقق خواهند شد.»
و همینطور که او حرف میزد، در آسمان تصاویر مألوف و آشنای مسیحیان از رستاخیز، مریم مقدس، کشتی نوح، شکافتن دریای سرخ، و تصاویری بهشتگونه و جهنموار نقش بستند.
لنگدون گفت: «حالا بیایید لحظهای خود را جای مورخان و مردمشناسان چند سدۀ بعد بگذاریم. آیا امکان دارد که آنها هم باورهای ما را به چشم اسطورههای عصر جاهلیت بنگرند و به قفسههای خاکگرفتۀ کتابخانهها تبعید کنند؟ ممکن است که آنها هم همانگونه به افکار و خدایان ما بنگرند که ما در زئوس مینگریم؟»
معرفی کتاب آوسنه باباسبحان- به قلم محمود دولت آبادی

کتاب آوسنه باباسبحان داستان شخصیتهایی نظیر صالح، غلام، شوکت، باباسبحان و مسیب را بازگو میکند. غلام شوکت را میخواسته اما صالح فرزند باباسبحان و برادر بزرگتر مسیب پیشدستی میکند و شوکت را به عقد خویش درمی¬آورد. غلام زخم خورده از این موضوع در شب عروسی آنها چاقوکشی به راه می اندازد و تخم دشمنی را در دلهای دوطرف میکارد. سالها گذشته، صالح یک دانگ از زمینی که سالها در آن مشغول کار بوده را به نام شوکت میزند و باقی زمین به نام زنی است که دل در گرو غلام بسته است. غلام زن را مجبور میکند تا سهم شوکت را از زمین بخرد تا خانواده آنها از کار بیکار شوند و زمینی را که سالها در آن مشغول به کار بودند، از دستشان بستاند.
بازهم داستان، داستانِ تقابل ظالم و مظلوم است، داستان انتقامهای عاشقانه و مردی و نامردی است، نیشهای عقرب که بر تن قهرمان داستان میخورد و قامت او را خم میکند. ادبیات بکار رفته در این کتاب تفاوتی با دیگر آثار محمود دولت آبادی ندارند و حتی جغرافیای این داستان نیز آسناست. مکانهایی نظیر کلاته نادری در رمان کلیدر هم حضور داشت و کسی که با کلیدر آشنا باشد را حسابی جذب خود میکند. باز هم قرار است توصیفات وحشتناک دولت آبادی را از پدیده¬های طبیعی، اجتماعی و ذهنی را بخوانیم. در همان اوایل داستان، غلام و اسکندر خروسهایشان ـ دوک و لاله ـ را به جان هم می-اندازند. این نبرد خونین و دل آزاد به دری زیبا، دقیق و تاثیرگذار توصیف شده که گویی دولت آبادی نیمی از عمرش را به تماشای ریز به ریز جنگ خروشها پرداخته است. حرفهایی که از کنشها و واکنشها، تمایلات درونی خروسها و توصیفاتش از آناتومی خروسها رشک برانگیز است.
( بابا سبحان به لب بام بازگشت، آفتاب رفته بود. برخاست، خاکهایی را که به خشتک تنبانش نشسته بود تکاند و به طرف گودال رفت. دوتا بوته خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته خار پراند .و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد...) باز هم این داستان با یک سری وقایع و کنشهای بصری آغاز میشود، همان شروع داستان به سبکی سینمایی که دولت آبادی دل در گرو آن دارد. حتی با نگاهی به نبرد خونین خروسها بازهم ویژگی سینمایی آثار او خود را بهتر نشان میدهد: (لاله قامت راست کرد، روی پاهایش استوار شد، میدان گرفت، گردنش را پیش کشید، بالهای سرخش را از هم باز کرد و چشمهایش را مثل دو تکه آتش به دوک دوخت. دوک سراپا هراسان و مراقب بود. میگفتی با همه پرهایش لاله را میپاید. بالهای خیز برداشته و خواب پرهای گردنش به هم خورده بود. هر دو بی آنکه چشم از چشم هم بردارند چرخیدند.
همیشه زخم اول را لاله میزد. چشم دوک را نشان کرد و پرید. دوک گردنش را لغزاند و جای نوک لاله خالی شد. لاله چشم دیگر دوک را نشان گرفت. دوک سرش را گریزاند و نوکش را مثل درفشی به زیر شانه لاله فرو کرد و پس گریخت. فاصله گرفتند و دور هم به چرخ آمدند. لاله خشمگین حمله برد و تیزی نوکش روی گردن دوک نشست. دوک مثل شاخه¬ای لرزید و خودش را رهاند. لاله مهلت نداد و چشم را کمین کرد...) بازهم همان جمله¬های کوتاه و کلمات سنگین و آهنگین، بازهم نثری حماسی که حسی به نظم میزند. نمیدانی شعر میخوانی یا داستان، جملات از قلم نویسنده دل سوخته¬ای بیرون می آید که مشغول نگاشتن تاریخ این مرز و بوم به رنگ و لعاب داستانی است. شخصیتها همان روانشناسی شناخته شده از کتابها محمود دولت آبادی را دارند. صالح مرد جوانی است که دلش یک زندگی آرام در کنار همسر و پدر و برادرش را میخواهد. فرزند او در راه است و به قدری برایش مهم است تا با کار بیشتر و پس انداز افزونتر، زندگی خوبی را برای خانواده¬اش بسازد که موقتا از نذری که برای رفتن به مرقد اما رضا هم کرده است سرباز میزند و میگوید سال بعد نذر خود را برای کودکش انجام خواهد داد. او محافظه کار است و برای از دست ندادن کار و پیشه خود تا خیلی جاها نیز با غلام کنار می¬آِید. فحاشیها و نیش و کنایه های او را تحمل میکند، بارها مسیب، برادر کوچکتر خودش را از فحش دادن و حمله فیزیکی به غلام منع میکند و حتی در شب عروسی¬اش هم که غلام ظالمانه میخواهد به عروسش حمله ور شود بازهم صالح است که مانع حمله مسیب به غلام میشود.
مسیب اما نقطه مقابل صالح است. مسیب تفریحش بازی با زنجیر و کمربند است و دائما با دوستانش مشغول کتک کاری تفریحی است. او حسابی مقابل برادرش خموش است و حتی جرات پرخاش مقابل پدر را دارد اما جلوی صالح همیشه خاموش است. مسیب همیچگاه نمیتواند زخم زبانها و ظلمهای غلام را برتابد و دائما دهان به انتقام و فحاشی مقابل غلام باز میکند. باباسبحان که جوانی خود را درون مسیب میبیند، پیرمرد جهان دیده و البته زبان بازی است. سعی میکند به هر نحوی که شده دل غلام را نرم کند. او را پدرانه مورد استقابل قرار میدهد، حتی خودش را کوچک و حقیر میکند تا غلام احساس بزرگی کرده و دست از سرشان بردارد اما این غلام است که دل نرم نمیدارد. غلام یک شخصیت ضدقهرمان کلاسیک است، ظاهری شکست ناپذیر دارد و حالا که قرار است با بیوه زنی ثروتمند نیز ازدواج کند، شکست ناپذیرتر نیز به نظر میسرد، دل او به هیچ چیزی نرم نمیشود و فقط بدنبال هدف خودش است. او زمینی را میخواهد که رزق خانواده باباسبحان از آن بیرون می¬آید. لبخندهای ریز او حین لابه¬های باباسبحان خواننده را مطمئن میسازد که او هرکاری بکند در انتقام گرفتن از خانواده صالح است. غلام از کتک کاری ابایی ندارد اما در عین حال نیز نمیخواهد با مسیب گلاوز شود چون حدی از بزرگی برای خود قائل است که کودک زنی را در شان خود نمیبیند.
شخصیتهای دیگری نظیر کدخدا، ننه غلام، مادر شوکت، کربلایی عزیز و دیگران نیز در داستان حضور دارند. مثل همیشه دولت آبادی خواسته تا اجتماع بسازد. داستانهای دولت آّبادی داستانهایی روان شناسانه نیستند تا با یک دو شخصیت پیش برود و با همانها بتواند گره افکنی و گره گشایی کند. محمود دولت آبادی همیشه نگاهی تاریخی و صد البته جامعه شناسانه به ادبیات دارد و هرگاه داستانی مینویسد میخواهد دنیایی را خلق کند که اشلی کوچکتر باشد از جامعه¬ای که رنج میدهد به نویسنده¬اش برای نقد کردن آن اجتماع.
نگاهی به کتاب ذهن نا آرام
اگر از هر کدام از ما خواسته شود برای چیزی حدود 2 دقیقه سعی کنیم ذهنمان را کنترل کنیم و به مساله خاصی فکر نکنیم، 5ثانیه شاید هم کمتر میتوانیم موفق به این کار شویم. یا برای مثال، این که بیشتر ما در موقع نماز شاید در حد 5 واژه هم نمی توانیم روی عبادتان تمرکز کنیم. در واقع آنقدر همیشه ذهن ما انباشته از مسائل مختلف، تحلیل های پی در پی، برنامه ریزی های لحظه به لحظه و ... هست که دیگر افسار آن در دست خودمان نیست و گاه بدون آن که بخواهیم ساعت ها در شب ذهن پر دغدغه بیدارمان نگه می دارد. موقع خواب از مساله ای یا حرف کسی دل خورید، بارها و بارها دیالوگ هایی را که می خواهید به آن شخص بگویید در ذهنتان تکرار می شود، بدون آن که حتی بعدا این حرف ها را بزنید.

در واقع ذهن ما فرمان همه چیزهایی را در دست گرفته که شاید به او هیچ دخل و ربطی نداشته باشد. او مانند یک مستاجر قدیمی خودش را صاحبخانه فرض می کند و همه چیز را تحت کنترل می گیرد حتی شما را. این درحالی است که شما باید او را کنترل کنید.

همان طور که حالا دیگر همه می دانیم، آنچه در ذهن ما به وقوع می پیوندد دنیای بیرون ما را هم می سازد.
ترس ها، آرزوها، احساس خود بزرگ بینی، تشخص و یا حقارت ها، شکست و پیروزی ها، وقتی که ذهن خود مختار برای تمام این مسائل نسخه دارد در واقع سرنوشت انسان را هم در دست می گیرد.
کتاب جذاب و مهم ذهن ناآرام به ما یاد می دهد چطور اختیار این مستاجر را در دست بگیریم و خودمان با کنترل ذهن و رسیدن به سکوت ذهنی بر زندگیمان کنترل داشته باشیم. این کتاب که خواندن آن به شما احساس این که خواننده شخص شما را می شناسد را می دهد، یک ابزار قدرتمند برای رسیدن به آرامش و توفیق واقعی و دائمی است.

با رسیدن به سکوت ذهنی ما میتوانیم انرژی های پیچیده و البته بیهوده ی زندگیمان را از بین ببریم و از نعمت زنده بودن لذت ببریم نه این که هیزم کشان حمام دنیا باشیم که با فعالیت هایمان در زندگی تنها گرمابه را برای دیگران گرم نماییم و خود هیچ چیز از آن چه برای آن آفریده شدیم درک نکنیم.
هادی بیگدلی نویسنده ی کتاب در این راهنما به سوالهای روزمره خیلی از ما پاسخ میدهد.
بخشی از سوال هایی که جوابشان کلید بسیاری از مشکلات زندگی تک تک ماست در قسمتی از کتاب:

چرا باید اسیر حرص و طمع و خواسته های غلط و ناتمام ذهنمان باشیم؟ چرا نمی توانیم در این فرصت میهمانی با شکوه در داخل گرمابه باشیم؟ و از آب گرم و پاکیزه آن بهره ببریم؟ چرا باید جزو هیزم کشان حمام باشیم به خیال آنکه پیشرفت و ترقی می کنیم؟ پس کی از این پیشرفت ها و ترقی هایمان بهره خواهیم برد؟ دویدن و نرسیدن تا کی؟ به هر چیزی که می رسیم ، درمی یابیم آن چیزی نبوده که بدنبالش می گشتیم؟ کی به رضایت و آرامش و خرسندی خواهیم رسید؟ آیا این نرسیدن ها و له له زدن های دائمی دلیلی بر خواسته های غلط ذهن خودمان نیست؟ آیا در طول این زندگی گرانقدر چند روزه بدنبال تعبیر و تفسیر ذهن خودمان از واقعیات نیستیم؟ چرا نمی توانیم زندگی را در آرامش ، یکدلی و بینش سپری کنیم؟ آیا باید چشم به قضاوتهای دیگران بدوزیم و تشنه تعریف و تمجید آنها باشیم؟ آیا امکان ندارد بدون حرص ورزی به امکانات رفاهی دست یافت؟ چرا ذهن بجای اینکه اندیشه های واقعی داشته باشد به خیال اندیشی روی آورده است؟ تفاوت اندیشه واقعی و خیالی چیست؟ آرامش یعنی چه؟ آیا توقف ذهن از اندیشه گری می تواند آرامش را در پی داشته باشد؟
خواندن این کتاب مهم و آشنا برای همه را به شما پیشنهاد میکنیم.
معرفی کتاب حمامها و آدمها
کتاب حمامها و آدمها یکی از اثرهای میخاییل زوشنکو می باشد. این کتاب توسط آبتین گلکار ترجمه شده است. جالب است بدانید که این کتاب، ابتدا با عنوان «طالع نحس» به چاپ رسیده بود اما به دلیل مشابه بودن نام کتاب با فیلم مشهور طالع نحس، مترجم عنوان کتاب را عوض کرد. نویسنده این کتاب، در خانواده ایی اصیل ولی فقیر متولد شده است. خانواده میخاییل بعد از مرگ پدر، برای گذران زندگی با مشکل روبهرو بودند. هم چنین میخاییل به دلیل نداشتن پولی کافی، مجبور شد که دانشگاه را رها کند. اما مشکلات زندگی مانع از پیشرفت او نشد. برای مدت طولانی، مردم او را نویسندهای طنزپرداز و استاد داستانهای فکاهی کوتاه میشناختند. آنا یوریونا مرژینسکایا درباره او مینویسد:
زوشنکو فقط طنزنویس برجسته و استاد داستان کوتاه نبود. او پیوسته در تغییر و تحول بود و پیوسته راههای جدیدی برای تجزیه و تحلیل هنریِ واقعیات زندگی میجست. او هم داستانهای بلند غمناک نوشته که سرشار از اندیشههایی دربارهی نقصهای طبیعت بشر و روابط میان انسانهاست، هم ماجرایی منحصربهفرد دربارهی فراز و فرودهای روح آدمی. هم زندگینامهی افرادی که مردانگی و نبوغشان مایهی افتخار است، هم آثار پرماجرا بر پایهی مطالب واقعی و هم آثار هنری دارای رگههایی از پژوهشهای علمی.
کتاب حمامها و آدمها
این کتاب شامل ۳۵ داستان کوتاه است. اکثر موضوعات این کتاب درباره مردم هایی بدبخت و بدشانس می باشد. نویسنده این کتاب، داستان ها را با زبان محاوره ایی کوچه و بازار بیان می کند. در تمام داستان های این کتاب، قهرمانی را مشاهده می کنید که کاملا یک آدم عادی و متوسط است.
داستانهای کتاب حمامها و آدمها عبارتند از:
• زن آلامد
• شامهی سگی
• استکان
• ازدواج حسابگرانه
• حمام
• رسم بد
• خوشبختی
• ضبط صوت
• قوم و خویش نداشتن بهتر است
• بحران
• دزدها
• بلبشو
• هنرپیشه
• از دست رفتن یک انسان
• لباس کارگری
• بشکه
• مسئول صحنه
• خوشیهای فرهنگ
• چهرهی زشت سرمایهداری
• عمل جراحی
• اتفاق کوچک
• گربه و آدمها
• پررویی
• چشمهای غمگین
• رنجهای ورتر جوان
• تله
• پیرمرد ناآرام
• حمامها و آدمها
• زودتر بخواب
• ماجرای بیماری
• کاج سال نو
• عکس
• شاخک
• بازی خوب
در ابتدای کتاب، شما یک زندگینامه شخصی درباره نویسنده می خوانید. در واقع با خواندن چند صفحه اول، دیگر نمی توانید کتاب را کنار بگذارید. در ادامه می توانید بخشی از این کتاب را بخوانید.
جملاتی از متن کتاب حمامها و آدمها
من از زندگی خودم نمینالم. صاف و پوستکنده میگویم که زندگیام عالی است. فقط مسئله این است که انگار تقدیر نیست من بتوانم راحت یکجا بنشینم و ریشم را بخارانم. دائم باید اتفاقی برای من بیفتد… من زیاد به خیالاتم اهمیت نمیدهم، ولی شاید واقعا طالع نحسی دارم که نمیگذارد زندگیام به خوبی و خوشی بگذرد. مثلا انتظار داشتم از جنگ آلمان یکراست برگردم خانه. میدانستم در خانه کار و بار حسابی دارم. ولی نه، انوع و اقسام بدبختیها بیهیچ علتی بر سرم بارید: هم زندان، هم بیپولی، و حتی مجبور شدم برای دوست صمیمیام در مزرعه کارگری کنم؛ توجه داشته باشید، آن هم در شرایطی که در خانهی خودم کار و بار حسابی داشتم. (داستان طالع نحس از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۱۵)
گاهی اوقات دلت میخواهد از آدمی که اصلا نمیشناسیاش بپرسی: «خوب، برادرجان، اوضاع و احوالت چطور است؟ از زندگیات راضی هستی؟ یک نگاهی به عمری که کردهای بینداز، در زندگیات خوشبخت بودهای؟» از زمانی که زخم معده گرفتهام، این سوال را از خیلیها میپرسم. بعضیها با شوخی از زیر این سوال در میروند و مثلا میگویند: «خوب، نان بخور و نمیری داریم.» بعضیهای دیگر شروع میکنند به دروغ گفتن که: «زندگیام عالی است. بهتر از این نمیشود. حقوقم معادل پایهی شش است. از خانوادهام راضیام.» (داستان خوشبختی از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۵۷)
همشهریها، این روزها اصلا نمیشود سر درآورد کی باسواد است و کی بیسواد. مثلا یک نفر نوشتن اسمش را بلد است و با خط خرچنگقورباغهای میتواند امضا کند، ولی نوشتن بلد نیست. یک نفر دیگر نوشتن بلد است، ولی نمیتواند چیزی را که نوشته بخواند. نه فقط خودش، نوشته را به هر پروفسورِ دانشمند هم بدهید نمیتواند بخواند. معلوم نیست چطور پروفسور شده. نوشته بیشتر به ردپای مرغ میماند یا به کثافتکاری یک مگس ریقو. حالا رفقای عزیز، میفرمایید با این افراد چه کار کنیم؟ اینها باسوادند یا بیسواد؟ (داستان بلبشو از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۷۹)
ببینید کارمان به کجا کشیده! آدم کارگر را به رستوران راه نمیدهند. به لباس کارگریاش چپچپ نگاه میکنند. میگویند برای محیط رستوران به اندازه کافی تمیز نیست. (داستان لباس کارگری از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۹۱)
من که خودم خارج از کشور نبودهام، برای همین نمیتوانم بگویم آنجا چهخبر است. ولی همین تازگیها دوست و رفیقم از خارج برگشت و کلی چیزهای جالب برایم تعریف کرد. میگفت مهمترین چیز این است که کاپیتالیسم همهچیز را قبضه کرده. بدون پول نمیشود نفس کشید. پول برای آنها از همهچیز مهمتر است. فین هم بکنی، باید چند فینک پیاده شوی. البته این روزها در کشور ما هم خیلی وقتها پول لازم میشود. هر جهنمدرهای که بروی، برای همهچیز باید کیف پولت را دربیاوری. ولی، با همهی اینها، اوضاع ما خیلی سادهتر از آنهاست. (داستان پررویی از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۱۲۷)
رک و پوستکنده میگویم: من ترجیح میدهم موقع مریضی توی خانه بستری شوم. حرفی نیست که محیط بیمارستان شاید پرنورتر و مجهزتر باشد، شاید نسبت به خانه در مورد کالری غذاها دقت بیشتری به خرج بدهند، ولی به هر حال توی خانه، به قول معروف، کاه هم به دهان آدم شیرین میآید. (داستان ماجرای بیماری از کتاب حمامها و آدمها – صفحه ۱۷۱)













