ماجرای روباه و اردک
روزی روزگاری در یکی از روزهای بهاری، خانم اردکه با بچه هایش در کنار رودخانه قدم میزدند. او به بچه هایش گفت: امروز هوا بسیار خوب است، می توانیم در رودخانه شنا کنیم و بچه ها از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شدند. روباه که پشت درخت پنهان شده بود و منتظر یک فرصت بود که به اردک ها حمله کند با خود گفت: باید اول به سمت بچه اردک ها بروم. انها را زودتر میشود، شکار کرد و به سمت انها حمله کرد. وقتی خانم اردکه از دور روباه را دید که به سمتشان می آید، بلند فریاد زد و گفت: بچه ها فرار کنید و به سرعت به سمت رودخانه بروید و پشت سرتان را نگاه نکنید.
من هم به زودی پیش شما می آیم. بچه اردک ها هم به سرعت به سمت رودخانه رفتند. خانم اردکه هم بال هایش را روی زمین کشید و به سمت دیگر رفت. روباه در مسیر ایستاد و به خانم اردکه و بچه هایش نگاه کرد و گفت: به نظر می رسد مادر بچه اردک ها صدمه دیده، بهتر است اول او را شکار کنم. خانم اردکه که از دست روباه فرار میکرد بعد از چند دقیقه ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و بچه هایش را دید که درون رودخانه هستند و خیالش راحت شد.
روباه هم که از دور به سمت او می دوید با خود گفت: حتما اردک خسته شده است و میخواهد استراحت کند، بهترین فرصت است که او را بگیرم ولی تا روباه به سمت اردک حمله کرد، اردک بال هایش را باز کرد و پرواز کرد. روباه که متوجه شد، فریب خورده به سمت رودخانه رفت که بچه اردک ها را شکار کند ولی دیگر دیر شده بود و بچه ها در وسط رودخانه شنا میکردند. روباه ابتدا پاهایش را در اب رودخانه کرد ولی او شنا کردن بلد نبود. روباه از اینکه امروز نتوانسته چیزی شکار کند و فریب اردک را خورده، بسیار ناراحت شد و به سمت جنگل رفت. خانم اردکه هم وقتی مطمین شد که روباه رفته، پیش بچه هایش برگشت و همگی در رودخانه شنا کردند و به خاطر اینکه از دست روباه فرار کردند، خوشحال بودند.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان