عشق سالهای وبا
عشق سالهای وبا
عشق سالهای وبا اثری فوق العاده زیبا از نویسندة محبوب و دوست داشتنی من گابریل گارسیا مارکز که بنباد نوبل در بیانه ای او را شعبده باز کلام و بصیرت توصیف می کند، رمانی که خواهشی باورنکردنی برای بازخوانی آن دارم.
عشق سالهای وبا روایت عشق است و میتوان گفت از معروف ترین عاشقانه های دنیاست. عشق فلورنتینو جوانی لاغر اندام که فرزند نامشروع مردی است که یک شرکت کشتیرانی دارد،او پدرش را از دست داده و با مادرش زندگی می کند.در تلگرافخانه مشغول کار می شود و موقع رساندن تلگرافی عاشق دختری به نام فرمینا می شود که مادرش را از دست داده و با پدرش زندگی می کند.پدرش مردی ثروتمند است و نقشه های زیادی برای آینده دخترش در سر دارد.و می خواهد دخترش با مردی از خانواده ای اصیل و اشرافی ازدواج کند.
فلورنیتیو فردی اهل مطالعه است و در خلوت خود نامه های عاشقانه ای به اندازه یک کتاب که هرگز ارسال نشده اند برای معشوقه اش نوشته است،بلاخره زمان ابراز عشق فرا می رسد و شعله هایی از عشق دو طرفه دمیده می شود. پدر فرمینا که مخالف این ازدواج است برای خاموش شدن این عشق دخترش را به مسافرتی دوساله می برد. با این وجود فلورنتینو و فرمینا در این دوسال از طریق تلگراف همچنان باهم در ارتباط هستند.اما فرمینا بعد از بازگشت از سفر ودر مواجه با فلورنتینو متوجه می شود که دیگر مثل قبل عاشق او نیست و قضیه را از جانب خود تمام شده می داند.در این میان سروکلة نفر سومی به نام دکتر خوونال اوربینو پیدا می شود،جوانی اشراف زاده که برای ادامه تحصیل علم پزشکی به اروپا سفرکرده و اکنون با غروری وصف ناشدنی بازگشته و در پی ریشه کن کردن وبا است. فرمینا با او ازدواج می کند.
فلورنتینو پس از این عشق نافرجام تبدیل به سایه ای از خود می شود که تصمیم میگیرد در عشقش به فرمینا پایدار بماند و هرگز ازدواج نمی کند.یک روز دکتر خوونال که برای پایین آوردن سگش از درخت بالا می رود سقوط کرده و می میرد و این فرصتی دوباره به فلورنتینو برای ابراز عشق محدد به فرمینا می دهد که فرمینا نیز می پذیرد...
راوی داستان دانای کل است که این خود کمک می کند که خواننده به تمامی زوایای شخصیت های رمان اشراف داشته باشد.و این موجب ترغیب خواننده به ادامه دادن داستان می شود.
بخشی از کتاب
نخستین بار بود که، پس از نیم قرن، آن قدر نزدیک، روبهروی هم نشسته بودند و در آرامش و سرفرصت یکدیگر را آن طور که بودند میدیدند: دو آدم سالخورده که مرگ به کمینشان نشسته و هیچ نقطه مشترکی با هم ندارند مگر گذشتهای ناپایدار و کوتاه که دیگر به خودشان تعلق نداشت بلکه مال دو جوانِ گمشده در گذر زمان بود که میتوانستند جای نوهشان باشند.
عوض شده بود. در سیمایش از بیماری مهلک باب روز، یا هیچ بیماری دیگر، نشانی به چشم نمیخورد و مثل قدیم باریک اندام و ترکهای بود، اما به نظر میرسید دو سالِ اخیر به قدرِ ده سالِ مشقتبار بهش سخت گذشته. موی کوتاه بهش میآمد، با چرخشی مانند بال کلاغ که بر گونهاش سایه میانداخت، اما دیگر رنگ آلومینیوم بود نه عسل، و برقِ چشمانِ قشنگِ گیرایش پشتِ عینکِ پیرزنی نیمه جان مینمود.
- توضیحات
- بازدید: 376
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان