دختر زیبا و مرد فقیر
دختر زیبا و مرد فقیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری دختر زیبایی در قصر زندگی میکرد. او خواستگارهای زیادی داشت ولی دختر تنها به دو نفرشون علاقه داشت. یکی از انها پسر فقیری بود که زندگی اش را با کرایه دادن الاغ میگذراند و دیگری مرد ثروتمندی بود که زمین و خانه های زیادی داشت. دختر ساعت ها کنار پنجره می نشست و فکر میکرد که کدوم یک از انها برایش مناسب تر است.
پسر فقیر واقعا عاشق دختر بود. او هرروز به جنگل می رفت و دسته گل بزرگی می چید و برای دختر می اورد. روزی نامه ای از طرف دختر به دست پسر فقیر رسید. دختر در نامه نوشته بود که عشق تو نمی تواند من را خوشبخت کند ولی پول همیشه من را شاد میکند. الان هم تصمیم دارم با مرد ثروتمندی ازدواج کنم. خواهش میکنم که دیگر برایم گل نفرست. پسر فقیر بسیار ناراحت شد. روز عروسی فرا رسید و خانواده دختر، الاغ مرد فقیر را برای جشن کرایه کردند. فرشته عشق که از ماجرای عاشقی پسر فقیر باخبر بود و می دانست عشق او واقعی است.
تصمیم گرفت که مرد پولدار را امتحان کند. زمانی که دختر و مرد ثروتمند روی الاغ بودند تا به باغ عروسی بروند، فرشته عشق با تکان دادن چوب جادوییش، باعث شد باران شدیدی شروع شود. مرد ثروتمند وقتی باران بارید از الاغ پیاده شد و همین طور که دنبال پناهگاهی می گشت، بلند میگفت: کت و شلوار گران قیمتم خیس شد. دختر تنها روی الاغ نشسته بود و از اینکه مرد او را به خاطر خیس شدن لباسش تنها گذاشته، ناراحت بود و الاغ که زیر باران خیس شده بود، به سمت خانه صاحبش رفت. پسر فقیر وقتی از دور دختر را تنها سوار الاغ دید، سریع به سمت او رفت و علت را پرسید. دختر ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: من اشتباه فکر میکردم. ببخشید که عشق تو را نادیده گرفتم. پسر او را به خانه اش برد تا باران قطع شود. بعد از مدتی پسر فقیر و دختر با هم ازدواج کردند و سال ها با خوبی و خوشی باهم زندگی کردند. تا یک داستان دیگه خدانگهدار.
- توضیحات
- بازدید: 968
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان