داستان کلاغ و عقاب
داستان کلاغ و عقاب
روزی روزگاری در یک صبح بهاری که خورشید در اسمان آبی بود. گاو و گوسفند ها در کوهستان گردش میکردند و بره های کوچک اطراف انها می دویدند. چوپان هم که خیالش راحت بود، خطری گوسفند ها را تهدید نمیکند، زیر سایه ی درخت ها خوابید. ناگهان عقاب بزرگی در اسمان دیده شد و ابتدا در بالای سر گوسفند ها پرواز کرد و بعد به یکی از انها حمله کرد و به سرعت آن را از زمین بلند کرد و به سمت لانه اش برد. کلاغی که بالای درخت نشسته بود، عقاب را دید و با خودش گفت: چه قدر راحت عقاب غذایی برای خود پیدا کرد.
پس من هم می توانم مثل عقاب بره ای شکار کنم و آن را بخورم. کلاغ از دور یکی از بره های کوچک را انتخاب کرد و به سرعت به سمت او حمله کرد و پنجه هایش را داخل پشم های بره کرد ولی هرچه قدر تلاش کرد، نتوانست او را از زمین بلند کند. بره که احساس ناراحتی در پشتش کرد به بالای سرش نگاه کرد و کلاغ را دید و گفت: واقعا فکر کردی که میتوانی من را شکار کنی؟ زود من را رها کن. کلاغ با خودش گفت: شاید شکار کردن بره ایده خوبی نباشد، بهتر است در جای دیگر دنبال غذا بگردم ولی کلاغ هرچقدر تلاش کرد که پرواز کند، نتوانست چون پاهایش در پشم بره گیر کرده بود.
بره بسیار عصبی شد و گفت: من به تو هشدار دادم ولی تو گوش نکردی و شروع کردن به فریاد زدن. چوپان با سر و صدای او بیدار شد و کلاغ را دید که روی بره است. چوپان به سرعت به سمت انها دید و متوجه شد، کلاغ در پشم بره گیر کرده و به او خندید و گفت: تو لقمه ی بزرگ تر از دهانت را برداشتی. صبر کن تا تو را نجات بدهم بعد قیچی خود را از کیفش در اورد و پشم های بره را کوتاه کرد و کلاغ تا پاهایش آزاد شد، سریع پرواز کرد. کلاغ از اینکه نتوانسته بره را شکار کند، بسیار خجالت کشید و از آن روز به بعد مثل بقیه کلاغ ها دنبال غذای مناسب میگشت.
- توضیحات
- بازدید: 3539
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان