داستان نجار و مار خشمگین
داستان نجار و مار خشمگین
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری نجاری در جنگل زندگی میکرد. او هر روز صبح به جنگل می رفت و درخت های فرسوده را قطع میکرد و با آنها میز و صندلی درست میکرد. در کنار کارگاه نجار، مار بزرگی زندگی میکرد. مار همیشه نجار را نگاه میکرد و با خودش میگفت: نجار همیشه از جنگل ما چوب بر میدارد ولی حاضر نیست به من غذایی بدهد. یک روز مار خشمگین تصمیم گرفت پیش نجار برود و او را تهدید کند. وقتی نجار از جنگل برگشت، مار جلوی او را گرفت و گفت: چطور جرات میکنی از جنگل ما چوب بدزدی؟ نجار در جواب گفت: من فقط درخت های فرسوده را قطع میکنم تا در سال آیند به جای آنها درخت جوان تری رشد کند. مار با عصبانیت گفت: اگر می خواهی در این جنگل زندگی کنی، باید هر روز برای من غذا تهیه کنی.
نجار با تعجب گفت: ولی تو مار قوی هستی و خودت می توانی غذا پیدا کنی. من وضع مالی خوبی ندارم و باید به فکر بچه هایم باشم. مار بسیار خشمگین شد وگفت: منتظر انتقام من باش. چند روز از این ماجرا می گذشت و مار دنبال فرصتی بود که نجار را اذیت کند. یک شب که باد شدیدی می وزید، در کارگاه باز شد و مار وارد آنجا شد. مار اطراف خوب گشت و در گوشه کارگاه تبر نجار را دید و با خودش گفت: بهتر است، تبر او را بخورم. او بدون تبر دیگر نمی تواند کار کند. مار دهان خودش را باز کرد و تبر را میان دندان های خودش قرار داد ولی نتوانست او را بخورد و تا صبح از درد به خودش می پیچید. صبح وقتی نجار وارد کارگاه شد و مار را دید، سریع تبر را از دهان او در آورد.
مار که از کار خودش پشیمان شده بود به نجار گفت: ممنون که به من کمک کردی. امیدوارم به خاطر رفتار زشتم من را ببخشی. بچه های گلم همیشه یادتون باشه که وقتی عصبی هستی، ممکن است به خود و دیگران آسیب وارد کنید. هیچ وقت هنگام عصبانیت تصمیمی نگیرید.
- توضیحات
- بازدید: 1145
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان