داستان ماهیخوار و مار
داستان ماهیخوار و مار
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ماهیخوار و همسرش در بالای درخت زندگی می کردند. انها منتظر بچه هایشان بودند که از تخم بیرون بیایند. یک روز انها برای تهیه غذا کنار برکه رفتند. وقتی به خانه برگشتند، مار که پایین درخت زندگی میکرد، یکی از تخم های انها را خورده بود و ماهیخوار بسیار ناراحت شد.
وقتی این موضوع را برای دوستش، خرگوش تعریف کرد. خرگوش کمی فکر کرد و گفت: تا وقتی دوستی مثل من داری، نگران نباش. من راه حل خوبی سراغ دارم. وقتی ماهیخوار به خانه برگشت، پیشنهاد خرگوش را برای همسرش توضیح داد ولی همسرش گفت: بهتر است کمی بیشتر فکر کنیم، شاید راه حل بهتری به ذهنمون برسد ولی ماهیخوار تصمیم خودش را گرفته بود.
فردا صبح ماهیخوار به رودخانه رفت و تعدادی ماهی گرفت. یکی از ماهی ها را جلوی لانه مار گذاشت و ماهی بعدی را کمی جلوتر قرار داد و همین کار را ادامه داد و اخرین ماهی را کنار خانه میمون ها قرار داد. مار که بوی ماهی را حس کرد از لانه اش بیرون امد و یکی یکی ماهی ها را خورد تا به اخرین ماهی رسید. میمون ها با دیدن مار از بالای درخت به او سنگ زدند و ماهی را از مار گرفتند. ماهیخوار از اینکه مار به سزای کارش رسیده، بسیار خوشحال شد. فردا صبح میمون ها برای پیدا کردن غذای بیشتر اطراف را گشتند و به خانه ماهیخوار رسیدند و تخم ها را دیدند و با خوشحالی انها را برداشتند.
ماهیخوار و همسرش که برای گردش به جنگل رفته بودند، وقتی به خانه برگشتند و تخم ها را انجا ندیدند، خیلی ناراحت شدند. همسر ماهیخوار گفت: ما کار احمقانه کردیم. قبلا فقط مار دشمن ما بود ولی الان دشمن های بیشتری پیدا کردیم. بهتره از اینجا برویم و خانه جدیدی را برای خود پیدا کنیم. بچه های گلم ماهیخوار کار اشتباهی کرد. جواب بدی کردن، بدی نیست و ماهیخوار از این ماجرا درس بزرگی یاد گرفت که باید از این بعد بیشتر مراقب تخم ها باشد.
- توضیحات
- بازدید: 2722
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان