آرزوی پرواز کردن | قصه های کودکانه
آرزوی پرواز کردن
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسر بچه بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی میکردند. پسر بچه ارزو داشت که بتواند پرواز کند و معروف بشود. همیشه روی صندلی می ایستاد و می پرید به امید اینکه بتواند پرواز کند. در مدرسه دوستانش او را مسخره می کردند ولی پسر بچه به آنها میگفت: من به زودی معروف میشم و شما از کارهایتان پشیمون می شوید. یک روز بالای درخت رفت و خواست از بالای درخت به پایین بپرد که مادرش او را دید و به سرعت به سمت درخت دوید و به او گفت: اگر از بالای درخت بپری حتما دست یا پاهایت میشکند و پسر بچه هم با ناراحتی از درخت پایین آمد، وقتی به خانه رفتند، مادرش به او گفت: پسرم؛ برای اینکه ادم معروفی بشی، لازم نیست حتما پرواز کنی.
گاهی با انجام یک کار خوب، می توانی معروف بشوی. همه ادم های معروف تاریخ که پرواز نمیکردند. روزی پسر در پارک مشغول بازی کردن و پریدن از روی صندلی بود که صدای فریادی از دور شنید. با عجله به سمت صدا رفت و خانه ای را دید که اتش گرفته و دختر بچه کوچکی از پنجره طبقه بالای خانه فریاد میزند و کمک میخواهد. پسر بچه اطراف را نگاه کرد ولی کسی نبود که به دختر کمک کند. پسر بچه یک سنگ برداشت و پنجره خانه را شکست و وارد خانه شد و به طبقه بالا رفت و دختر کوچولو را بغل کرد و سریع از خانه خارج شد.
مردم شهر به خاطر دود اتش، متوجه اتش سوزی شدند و خودشون را به خانه رساندند. وقتی اهالی شهر پسر بچه را دیدند که با شجاعت وارد خانه شده و دختر کوچولو را نجات داده، برای او دست زدند و خبرنگار ها عکس او و دختر بچه را گرفتند و فردای ان روز تمام روزنامه های شهر عکس او را منتشر کردند. از اون روز به بعد پسر در شهر محبوب و معروف شد. بچه های گلم حتما لازم نیست که پرواز کنید یا نامریی بشید گاهی با انجام یک کار خوب می توانید معروف بشوید.
- توضیحات
- بازدید: 1491
نظرات
- هیچ نظری یافت نشد.
نظر خود را اضافه نمایید
ارسال نظر به عنوان مهمان